آیا او یک کتابدار بود؟ ؟ ؟
هفته ی کتاب بود... اما نمی دونستم!
دوستم که همیشه یادش بخیر باد... بهم پیشنهاد داد تا با همدیگه به کتابخونه ی عمومی شهر بریم و ثبت نام کنیم. من هم که اصلآ اهل این حرف ها نبودم... چون دلش رو نشکونم، گفتم باشه بزن بریم کتابخونه........
دقیقآ یادمه....... روز سه شنبه بود....
من با داداشم رفتم کتابخونه ی عمومی... سوار موتور
دوستم هم با داداشش اومد..... سوار موتور
بیرون کتابخونه منتظرش ایستاده بودم و تا اومد با هم رفتیم تو کتابخونه......
کتابخونه پر از دخترهای هم سن و سال خودمون بود........ که روپوش مدرسه تنشون بود...... اصلآ جا نبود که وارد مخزن کتابخونه بشیم و کتاب ها رو ببینیم تا چه رسد به اینکه در دست بگیریم.........
رفتیم تو سالن مطالعه که خواهران و برادران نداشت چون روزهای فرد مختص خواهران و روزهای زوج واسه برادران بود........... غلغله بود، واویلا............
اونجا هم جا واسه نشستن نبود...... ناچارآ رفتیم تو جو...... و حسابی جو گیر شدم ها.........
مثل بازرس ها... شق و رق دور میزها می چرخیدم و هی سوال های جورواجور از این و اون می پرسیدم.
مثلآ.........
از کدوم مدرسه اومدین؟
مشایخ؟ .......... آها.......
حتمآ چون نزدیک مدرسه تون بوده همه تون ریختین اینجا که جا نیست!؟
نه ....... آخه هفته ی کتابه.......
هفته ی کتاب؟ هفته ی کتاب دیگه چه جور هفته ایه؟
خیلی هفته ی خوبیه......... چرا مثلآ؟
مثلآ چون مجانی تو کتابخونه ثبت نام شدیم....... وااااااااااااااااا مگه می شه؟ آره که می شه ...........
از روز شنبه تا حالا..........
از ........ شنبه ............ تا............ حالا.....................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه بد...........
ما از قافله جا موندیم بد هم جا موندیم............. جا موندیم بدجور.......... ولی باز هم دلتون واسه من نسوزه!!!!!!!
ثبت نامش چه جوریه؟ ..................... یه دفتر گذاشته رو میز برو اسمتو بنویس......... چه خوب .......
رفتیم و اسممون رو نوشتیم..... اما هفته ی بعد ..........
وقتی با دوستم اومدم که کتاب به امانت بگیرم ..... کتابدار کچلی که پشت میز ایستاده بود، با اون چشمهای ریز و روشنش بهمون خیره شد و گفت: شماها عضو نیستین!!!!!!!
چی؟؟؟؟؟؟؟
مگه میشه؟؟؟؟؟
چرا عضو نیستیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
اسمتون جزء لیست روز یکشنبه نیست....... شما سه شنبه اومده بودین و سه شنبه ایها عضو نیستن... باید یکشنبه می اومدین......
یه نگاه به دوستم کردم و یه نگاه به جیبم....... چون اگه مفتی عضو نمی کردن پس باید از جیب مبارک خرج می کردیم.........
گفتم: ما یکشنبه اومده بودیم...... واقعآ؟؟؟
بعله........ دوباره به لیستتون نگاه کنید.......
اگه نبودین چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هستیم....
زنگ می زنم و از کتابدار می پرسم ها........
بپرسین..... با تمام قوت دل رو حرف الکی که زده بودم ایستادم شاید دلش به رحم بیاد بی انصاف.... ولی نیومد که نیومد....
حتی به کتابدار هم زنگ زد.... و لبخند موذیانه ای زد و گفت: عضو نیستید.... اما اگه می خواین باید پول بدین....
مسئله پول نبود ها..... مسئله رحم و مروت این آدم غیر کتابدار بود که با دیپلم اومده بود تو کتابخونه و فکر می کرد همه کارست...... پول دادیم و عضو شدیم اما یه کتاب هم از اون کتابخونه نگرفتیم..... چون قدرت جاذبه شون چنان جذبمون کرد که دیگه پامون هم اونجا نذاشتیم........
شاید خیلی از ما تو بچگی برای منفعت خودمون یا جلب توجه هم که شده به بزرگترها کلک بزنیم و فکر کنیم که اون ها اصلآ نمی تونین دستمون رو بخونن و گول می خورن....
دو ماجرایی که نوشتم.... هر دو شامل کلک زدن بود... اما قطعآ تخیلی بوده... شاید برخی آنچنان باور کردن که توی نظراتی هم که گذاشتن معلوم بود که گول خوردن.....
یه خواهش ازتون دارم اون هم اینه که اگه خودتون ذوق نوشتن و هنری در این زمینه ندارین... مانع ذوق دیگران هم نشده و از بد و بیراه نوشتن و نظرات نامربوط هم خودداری کنید.....
اگه چند وقتیه که دارم فقط می نویسم و از اطلاعیه و خبرهای تکراری کتابداری دیگه خبری نیست دلیلش اینه که اونهایی که به دنبال این چیزها هستن باید از خبرگزاری ها و گروه های بحث اینها رو دریافت کنند.....بعدش هم دلم می خواد استعدادم هم محکی زده باشم.......
از کوچکترها هم خواهش می کنم که احترام متقابل را حفظ کنند و اگه توان رقابت را دارن به وبلاگ 89 ای خودشون بیشتر برسن.... از نظر من و بقیه هیچ عیبی نداره اگه هزاران وبلاگ داشته باشیم که رشته ی کتابداری در دانشگاه خلیج فارس رو بهتر نشون بده.....
ایشالا موفق باشین و پیشرفت تون رو ببینم....
منتظر پیشنهادات و انتقادات سازنده تون هستم...