آبنبات کودکی..........!
با احترام به تمامی معلم های زحمت کش و عزیز
خوب که فکر می کنم، متوجه می شم که در دوران کودکی چقدر شیطون بودم.
بدون مقدمه چینی می رم سر اصل مطلب...
اصل مطلب بله اصل مطلب...!
کلاس سوم دبستان بودم و حسابی از معلم جدول ضربی مون می ترسیدم. اونقدر می ترسیدم که تمام
جدول ضرب هام رو صفر می گرفتم و اون هم هی دختره لاغر مردنیش رو به رخ ما می کشید، آخه دور از
جون تو کلاسمون بود و می شدیم هم کلاسی... اون زرنگه و من بیچاره هم تنبله البته فقط تو جدول
ضرب چون تا من می خواستم با انگشت هام حساب و کتاب عددها رو بکنم همه تموم کرده بودن و برگه
هاشون رو بالا گرفته بودن...
چکار کنیم دیگه این هم از بدبختیه ما در کلاس سوم دبستان بود.
بله همونجور که قبلآ هم خدمتتون عرض کردم فقط تو جدول ضرب کم می آوردم و تو چیزهای دیگه
حسابی زبر و زرنگ بودم و اصلآ و عمرآ و کلآ کم نمی آوردم... مثلآ
مثلآ ابتکار عملم فوق العاده بود چنان که سر همه کلاه می ذاشتم حتی معلم بدعنق جدول ضربیمون...
حتمآ فک می کنین غلو می کنم ولی اگه دنبالش رو بخونید متوجه می شید که بلانسبت با کی ترفید...
ببخشید طرفید... آخه... آخه تو سال اول هم املا صفر می شدم...!
سوم دبستان که بودم یه تعاونی تو مدرسه بود که پفک و بیسکویت به بچه ها می فروخت ولی من هیچ
سوم دبستان که بودم یه تعاونی تو مدرسه بود که پفک و بیسکویت به بچه ها می فروخت ولی من هیچ
وقت سر وقت این چیزها نمی رفتم نه اینکه از دماغ فیل افتاده و دماغ سر بالا و کلآ دماغ و اینا باشم نه!
فقط به خاطر اینکه فروشنده ی تعاونی کسی نبود جز معلم جدول ضربیه ما!
می ترسیدم که غیر از ساعت کلاسی چشمم تو چشمش بیافته چون آخرش یه بهونه ای واسه کتک
زدن من پیدا می کرد.
من هم دم پرش نمی چرخیدم تا اینکه.........
تا اینکه یه روز یه آبنبات تو دست دوستم دیدم...!
و طاقت نیاوردم یعنی این دله بی صاب( صاحب ) مونده چنان به غش و ضعف افتاد که دیگه طاقت نیاوردم
و دلمو زدم به دریا و رفتم تا آبنبات بخرم... لامذهب دوستم که یه تعارف خشک و خالی به ما نزد و ما رو
انداخت تو هچل...!
بابا یه تعارف به ما می زدی دیگه واسه خودش می گم تا سرعت عمل دستم هم نشونش بدم...!
خب بالاخره
حسابی دریازده شده بودم که رفتم جلوی معلمم ایستادم البته نه به این صورت...!
چند تا از بچه ها جلوی پنجره ایستاده بودن و جدول ضربی هم منو درست و حسابی نمی دید.
همونجور که گفتم چیزی تو مدرسه نمی خریدم و مسلمآ دریافتی هم هر روز صبح نداشتم. دستمو تو
جیبم کردم و خدا خدا می کردم که پول داشته باشم و داشتم... شکر خدا پول داشتم... آخ جون پول... به
دوستم گفتم پول دارم اون هم کاغذی حتمآ یه 100 تومنی هست... اما... نبود
حالا که دستمو از جیبم بیرون آوردم یه 10تومنیه موچاله دیدم... موچاله چون حسابی درک کنید چقدر
مچاله بود.
نامید شدم و گفتم پول ندارم. دوستم گفت مگه چند تومنیه؟ بهش گفتم و اون هم گفت اشکال نداره
آخه... آخه آبنباته هم 10 تومنیه... 10 تومنیه؟!؟
10 تومنییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه
چه آبنبات خوبی... آبنبات باید 10 تومنی باشه... باید
اما
بلا به دور
حالا که خواستم 10 تومنی کاغذی رو صاف کنم دیدم... بد چیزی دیدم... ایشالا واسه هیچ بچه ای پیش
نیاد...
مصیبت بزرگی بود بخدا... دیدم 10 تومنی کاغذی نصفه است... آره نصفه بود...
ای داااااااااااااااااااااااااااااااااااد
اما نگران نباشید، اصلآ هم دلتون برام نسوزه... خدا عقل رو واسه همچین روزهایی به آدمی زاد داده...
دست روی شکمم گذاشتم و گفتم غصه نخور هرجور شده واسه ات آبنبات جور می کنم.
به دوستم هم گفتم تو برو اونطرف نمی خوام با صحنه های خشن روبرو بشی... آستین هامو هم
کشیدم بالا و رفتم به جنگ جدول ضرب...!
جلوی پنجره که رسیدم با پوزخند زشتش رو به رو شدم اما به رو خودم نیاوردم و گفتم به من پوزخند
میزنی؟! پوزت رو به خاک می مالم.............. خدا رو شکر آبنبات ها رو دم پنجره گذاشته بود...........
گفتم آبنبات می خوام و ............
10 تومنی رو بهش دادم... یه آبنبات صورتی و سفید بزرگ بهم داد... تو یه چشم به هم زدن از جلو پنجره
جیم شدم و نگاه نکردم دقیقآ چی تو دستمه و سریع گذاشتمش تو جیبم... واقعآ فکر می کنین تو جیبم
می گذاشتمش نه خیرم... گذاشتمش تو دهنم و دادمش تا بره پایین.
هنوز چشم بر هم زدنم تموم نشده بود که جدول ضربی کله اش رو از پنجره آورد بیرون و با صورتی
افروخته داد زد: ب ح ر ی ن ی ی ی ی ی ی
داشت گلوش پاره می شد و من خودمو به بی خیالی زده بودم . مثل بوقلمون هفت رنگ رنگین کمون رو
از رو برده بود که دوست هام گفتن با توئه چرا نمی ری پیشش.... آخه گردنم کلفته... نه خیر ... مثل یه
بچه ی معصوم و بی گناه گفتم با منه و رفتم پیشش و مثل یه موش جوجه یا هرچی که اون فک کنه من
بی گناهم خودمو نشون دادم و گفتم بله خانوم.
داد زد: 10 تومنیه کاغذیه نصفه و نیمه رو لوله می کنی و به من می دی خیال می کنی من نمی
فهمم....!
من... من .... من
آره من
خب حالا که چی بچه بودم دیگه...........
اما بچگی نکردم
از کاری هم که کردم پشیمون نیستم چون حبسش رو کشیدم ........ جریمه اش هم پرداختم... الان هم
پاکه پاکم....!
این مقدمه ی یه داستان دیگه است... منتظر داستان دوم باشید........
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مهر ۱۳۹۰ ساعت 9:45 توسط n.bahreyni
|