آنچه گذشت و ماندگار شد.....
پنج دقیقه کتابدار بودم... و فک کنم واسه تمام هفته های باقی مونده از ترم کافی باشه....
روز 22 فروردین و سخت ترین و به یاد ماندنی ترین ساعات زندگیم بود... حالم خیلی بد بود و نفسم به شماره افتاده بود... رو دستم سرم بود و توی دماغم هم اکسیژن... هیچ کسی رو به غیر خدا نمی شناختم... انگار این همه آدمی که چشم انتظارم بودن وجود خارجی نداشتن و ماما و غیره هیچ کاره بودن... فقط من بودم و خودش... من بودم و خدا... داشتم با فریاد صداش می زدم که یهو ماما برای تسکین دادن من یه کاره جالب توجه انجام داد.... و اون این بود:
صحبت با بیمار برای تسکین دردش ولی چه صحبتی جالبه....
ماما: دانشجو هستی یا شاغلی؟
من: دانشجو........
ماما: چه رشته ای؟
من: کتابداری خلیج....
ماما مونده بود خلیج کتابداری خلیج یعنی چی؟.... بعد فهمید خلیج یعنی دانشگاه خلیج فارس....
ماما: کتابداری رشته ی خوبیه؟
و ای وای ...... که من آروم که نشدم... هیچ.... حالم بدتر هم شد... وقتی باید با اون شرایط و برای هزارمین بار برای کسی رشته ی تحصیلی خودم رو معرفی می کردم و واقعآ آیا می فهمید یا نه.....
خودم رو راحت کردم و یه کلمه گفتم: آره....
ماما: کارش هم هست اصلآ؟
و ای وای فریادااااااااااا....... خدا رو شکر کردم که ازم درباره ی محتوای رشته چیزی نپرسیده ولی باز هم سوال تکراری و سختی بود.....
یه لحظه به یاد استاد زاهدی افتادم و گفتم: آره تو بوشهر زیاده....
ماما: مثلآ کجا کار می کنین؟
وا مصیبتااااااااااااا..... سوال هایی که می کرد از سوال های شب اول قبر هم سخت تر بود برام و از این سوال های تکراری داشتم بالا می آوردم....
من: کتابخونه دانشگاهی، آموزشگاهی، تخصصی و عمومی.... مراکز اطلاع رسانی....
یه آن پیش خودم فکر کردم که چقدر این مراکز اطلاع رسانی واسه مامای بیچاره گنگ و نا مفهوم و لا موجود می تونه باشه.....
من: کتابدارها برای پول درآوردن می تونن کارهای دیگه ای هم انجام بدن... مثل برنامه نویسی... و کارهای دیگه.....
می دونستم که به احتمال زیاد با توضیحاتی که من دارم درباره ی کتابداری می دم، ممکنه یه مفهوم نویی در ذهن ماما نقش ببنده... و کلآ گیج بشه که چی فکر می کرد و چی شد.... نمی دونم چقدر موثر بود.... می دونستم این صحبت ها برای تسکین دردم بود ولی به قولی کولی بازی درنیاوردم و چون پای رشته ام در میون بود سعی کردم که بیشترین حمایت رو ازش داشته باشم هرچند زبانم و توانم قاصر بود....
با صبر و حوصله جواب تک تک سوال هاش رو دادم که بفهمه وقتی می گم کتابداری خوبه.... یعنی این قدر خوبه و ارزشش رو داره که در سخت ترین شرایط هم ازش حمایت کرد و مطرحش کرد.... شاید شناسونده بشه.... شاید بقیه به خودشون بیان و درک کنن که مفهوم کتاب، کتابخانه و کتابداری، نه تنها ارزشمند و قابل مطرح شدنه که واسه جامعه بسیار مفیده....
بیاین ما جوجه کتابدارها از همین حالا مفهوم واقعی خدمت کتابداری رو درک بکنیم و تا می تونیم و از هر روشی در جامعه مطرحش کنیم...
خیلی دوست دارم روزی برسه که هیچ دانشجوی کتابداری ترم 1 دیگه نپرسه کتابداری اصلآ چیه؟ و با شرمندگی و صدایی که از جایی دور دست به گوش می رسه و سری رو به پایین اسم رشته اش رو به زبون نیاره... و هیچ استادی نخواد تا ترم 8 برای دانشجوش این رشته رو توجیح کنه.... و جامعه واقعآ با تمام وجود درکمون کرده باشه.... و افق های روشن دیگه....
به امید اون روز که ایشالا با کمک هم نزدیکتر می شه....
موفق، شاد وسلامت باشین....
روز 22 فروردین و سخت ترین و به یاد ماندنی ترین ساعات زندگیم بود... حالم خیلی بد بود و نفسم به شماره افتاده بود... رو دستم سرم بود و توی دماغم هم اکسیژن... هیچ کسی رو به غیر خدا نمی شناختم... انگار این همه آدمی که چشم انتظارم بودن وجود خارجی نداشتن و ماما و غیره هیچ کاره بودن... فقط من بودم و خودش... من بودم و خدا... داشتم با فریاد صداش می زدم که یهو ماما برای تسکین دادن من یه کاره جالب توجه انجام داد.... و اون این بود:
صحبت با بیمار برای تسکین دردش ولی چه صحبتی جالبه....
ماما: دانشجو هستی یا شاغلی؟
من: دانشجو........
ماما: چه رشته ای؟
من: کتابداری خلیج....
ماما مونده بود خلیج کتابداری خلیج یعنی چی؟.... بعد فهمید خلیج یعنی دانشگاه خلیج فارس....
ماما: کتابداری رشته ی خوبیه؟
و ای وای ...... که من آروم که نشدم... هیچ.... حالم بدتر هم شد... وقتی باید با اون شرایط و برای هزارمین بار برای کسی رشته ی تحصیلی خودم رو معرفی می کردم و واقعآ آیا می فهمید یا نه.....
خودم رو راحت کردم و یه کلمه گفتم: آره....
ماما: کارش هم هست اصلآ؟
و ای وای فریادااااااااااا....... خدا رو شکر کردم که ازم درباره ی محتوای رشته چیزی نپرسیده ولی باز هم سوال تکراری و سختی بود.....
یه لحظه به یاد استاد زاهدی افتادم و گفتم: آره تو بوشهر زیاده....
ماما: مثلآ کجا کار می کنین؟
وا مصیبتااااااااااااا..... سوال هایی که می کرد از سوال های شب اول قبر هم سخت تر بود برام و از این سوال های تکراری داشتم بالا می آوردم....
من: کتابخونه دانشگاهی، آموزشگاهی، تخصصی و عمومی.... مراکز اطلاع رسانی....
یه آن پیش خودم فکر کردم که چقدر این مراکز اطلاع رسانی واسه مامای بیچاره گنگ و نا مفهوم و لا موجود می تونه باشه.....
من: کتابدارها برای پول درآوردن می تونن کارهای دیگه ای هم انجام بدن... مثل برنامه نویسی... و کارهای دیگه.....
می دونستم که به احتمال زیاد با توضیحاتی که من دارم درباره ی کتابداری می دم، ممکنه یه مفهوم نویی در ذهن ماما نقش ببنده... و کلآ گیج بشه که چی فکر می کرد و چی شد.... نمی دونم چقدر موثر بود.... می دونستم این صحبت ها برای تسکین دردم بود ولی به قولی کولی بازی درنیاوردم و چون پای رشته ام در میون بود سعی کردم که بیشترین حمایت رو ازش داشته باشم هرچند زبانم و توانم قاصر بود....
با صبر و حوصله جواب تک تک سوال هاش رو دادم که بفهمه وقتی می گم کتابداری خوبه.... یعنی این قدر خوبه و ارزشش رو داره که در سخت ترین شرایط هم ازش حمایت کرد و مطرحش کرد.... شاید شناسونده بشه.... شاید بقیه به خودشون بیان و درک کنن که مفهوم کتاب، کتابخانه و کتابداری، نه تنها ارزشمند و قابل مطرح شدنه که واسه جامعه بسیار مفیده....
بیاین ما جوجه کتابدارها از همین حالا مفهوم واقعی خدمت کتابداری رو درک بکنیم و تا می تونیم و از هر روشی در جامعه مطرحش کنیم...
خیلی دوست دارم روزی برسه که هیچ دانشجوی کتابداری ترم 1 دیگه نپرسه کتابداری اصلآ چیه؟ و با شرمندگی و صدایی که از جایی دور دست به گوش می رسه و سری رو به پایین اسم رشته اش رو به زبون نیاره... و هیچ استادی نخواد تا ترم 8 برای دانشجوش این رشته رو توجیح کنه.... و جامعه واقعآ با تمام وجود درکمون کرده باشه.... و افق های روشن دیگه....
به امید اون روز که ایشالا با کمک هم نزدیکتر می شه....
موفق، شاد وسلامت باشین....
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 0:16 توسط n.bahreyni
|